اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی


خرم کند چمن را باران صبحگاهی

عمری ز مهرت ای مه شب تا سحر نخفتم


دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی

چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز


صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گل از درد من چه پرسی؟


مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی؟

ای گریه در هلاکم هم عهد رنج و دردی


وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی

چندین رهی چه نالی از داغ بی نصیبی؟


در پای لاله رویان این بس که خاک راهی